سوار دوچرخه ام از وسط پارک بزرگی به طرف دریاچه رکاب میزنم. آفتاب صاف و درخشان روی صورتم میتابد و من رکاب میزنم.
باد دیوانه وار می وزد و پیراهنم روی پاهایم بند نیست، هر بار که پیراهنم از روی پاهایم تکان می خورد معذب میشوم و بی اراده دستم آنها را صاف میکند. به یاد کودکی ام می افتم که چگونه از لخت شدن پاهای کودکانه ام هراس داشتم. باد پیراهنم را به بازی گرفته بود. دائم به اطرافم نگاه میکردم. اطرافم پر بود از آدم هایی که آفتاب را غنیمت شمرده و بیرون آمده بودند. هیچکس نگاهم نمی کرد. هیچکس هیچ حرفی نمیزد، بدون گشت ارشاد و بسیجی و توهین٬ نفس راحتی کشیدم و گذاشتم تا باد با پیراهنم عشق بازی کند. به یاد نوجوانی ام افتادم که دیوانه وار دوست داشتم سوار دوچرخه شوم و نفسم تنگ میشود. ما چرا اینقدر کم بازی کردیم. حالا که به آن روزها فکر میکنم میبینم چه اوقات فراغتی!؟ چه کسی این حق را به خود داده بود تا این حق را از من بگیرد. آفتاب روی صورتم روی دستانم و روی پاهای لختم میتابید نفس کشیدم با تمام وجودم نفس کشیدم ودستهایم را باز کردم صدای موزیکم را بیشتر کردم و نفس کشیدم. به جای تمام روزهایی که راه نفسم را بسته بودند، بجای همه روزهایی که پرنده ای بودم که بال دارد توانایی پرواز هم دارد اما اجازه پرواز ندارد. نفس کشیدم!
روزهای مدرسه که معلم ورزش میگفت لطفا مقنعه بلندتر سرت کن. نباید حرکت سینه هایت از زیر رپوش دیده شود. منظورش را میفهمیدم من از همسالانم درشت اندام تر بودم. به مقداد فکر کردم بجای او هم که میدانم این روزها دل و نفس اش تنگ است هم نفس کشیدم! میدانم که مقداد این را احساس کرد. به جای بشرا، علی، صنم و بقیه هم نسل هایم. بجای همه نفس کشیدم. دیگر این پرنده در قفس نیست، این پرنده راه فرار از این قفس را پیدا کرده ، به زودی بیرون خواهد آمد، باد با پیراهنم عشق بازی کرد و من وحشیانه لذت بردم به من میگویند از ناموست محافظت کن… راست میگویند. من هم حرفی ندارم. آزادی من… ناموس من است! دیگر تمام شد تمام زنجیرهای شما برای من کوچک است، دیگر تمام شد، نسل من راه پرواز را آموخته…. آزادی میخواهد