لیلا یوسفی
تو هم اعتراض کن!
در میانه اعتراضات مردم داغدیده و خشمگین ترکیه از حادثه آتش سوزی معدن و کشته شدن نزدیک به سیصد تن، آنروز هم طرفهای غروب دانشجویان، کارگران و اکثر مردم در پایتخت بار دیگر به خیابانها آمده بودند. برای این اعتراضات کسی مجوز تهیه نمیکرد، به همین دلیل تعداد زیادی از نیروهای پلیس مسیرهای اصلی را می بستند و بعد از آنکه مردم به تذکر پلیس برای پراکنده شدن توجه نمیکردند، یورش پلیس به مردم و درگیریها شروع میشد.
به این ترتیب آنها که در مرکز شهر به دستفروشی و دورگردی مشغول بودند، ناچار میشدند ساعاتی کارشان را تعطیل کنند. او هم به همراه مادرش٬ گدایی میکرد. در حالیکه سازش را محکم بغل کرده بود و با آن قامت کوچکش هن هن کنان از پله های پل عابر پیاده بالا می آمد از مادرش پرسید: چی شده!؟ چرا از میدان فرار کردیم!؟ چرا اینقدر شلوغه!؟
مادرش با سرو وضع کولی وارش و لهجه غریبی جواب داد: مردم برای اعتراض آمدند. پلیس آمده و ما باید مواظب باشیم تا آسیبی نبینیم.
کمی این پا٬ آن پا کرد، دوباره پرسید: حالا ما باید چکار کنیم؟
مادرش گفت: تو هم اعتراض کن!
پرسید: چطوری؟
جواب شنید: بزن و آواز بخوان! کودک خردسال شروع کرد. با صدای نازکش از بالای پل، آنقدر قوی و رسا که اطرافیان همه لحظه ای ساکت شدند.
خواندنش که تمام شد، همه بی اختیار برایش دست زدند و سوت کشیدند.
خوشحال شد و به مادرش گفت: دیدی چه خوب اعتراض کردم!؟
دنیای کودکِ خیابانی٬ دنیای دیگری است. لمس محیط و دیده ها و شنیده هایش فرسنگها با عالم کودکی فاصله دارد.
لحظاتی بعد هنگامی که هنوز با مادرش آنجا را ترک نکرده بودند، چشمان پرهراسش را میدیدی که به پسر جوانی که براثر ضربه ی باتوم پلیس روی زمین افتاد و صورتش از درد فشرده و کبود شده بود، خیر شده است. تصویر خشونت باری که میرفت برای همیشه در ذهنش حک بشود …