وقتی گلوله میخوری درد دارد. وقتی که خون سرخ و گرم از آن رگ آبی بیرون میاید و آرام و پر تومأنینه روی پوست نازک و خراش برداشته حرکت میکند و مثل جیوه ای سطح آن را لغزنده میکند٬ درد دارد!
دیگر آن وقت فرق زیادی نمیکند کی هستی یا چی هستی. فقط سوزش بی وقفه عضله ها را حس میکنی و اگر همه چیز همینطور پیش برود کم کم احساس میکنی ضربان قلبت کند میشود و کند میشود تا جایی که دیگر این قلبی که تا لحظه ای پیش وحشیانه به زندگی چنگ میزد٬ نتپد.
وقتی بمب کنار پایت بترکد و هنگام رفتن نیمی از بدن تو را با خود ببرد درد دارد!
آن وقت دیگر فرقی نمی کند چه کسی هستی و چه کاری انجام دادی. شاید هم آنقدر بدنت بی حس باشد که اصلا نفهمی پاهایت دیگر سر جایش نیست.
وقتی کودک باشی و مادرت٬ پدرت٬ خواهرت و یا شاید خودت با خون خود کف خیابان را نقاشی کنند درد دارد!
آن وقت است که تمام کودکی ات فرو میریزد کف همان خیابان.
بزرگ می شوی. پیر می شوی. می میری٬ همانجا٬ توی همان خیابان لعنتی.
شاید هیچ نگویی. اما تمام وحشتت پشت چشمهایت حبس میشود.
وقتی به بدنت نگاه میکنی و هر قسمتی را در جایی می بینی و نمی فهمی چرا آنها سر جای خودشان نیستند درد دارد!
همه دردها که فیزیکی نیستند. بعضی دردها توی ذهن اند. توی ذهنت کسی مدام جیغ میکشد. رشد میکنی و میشوی ٤۰ ساله. اما جایی در درونت هنوز خاطره محوی از آن مرگ آنی روان ات باقی مانده است.
کودک که باشی٬ حتی چرای ماجرا را نمی فهمی. نمیدانی چرا به سویت تیر میزنند٬ نمی دانی چرا مرد غریبه خواهرت را کتک میزند و چرا خواهرت گریه میکند. نمیفهمی چرا پدرت یک باره پیر میشود.
ولی چه فرق میکند٬ کودک که باشی تمام لحظه ها را ضبط میکنی توی گوشه ای از ذهنت که به آن خاطرات می گویند و از آن روز دیگر مثل قبل نیستی! دیگر کودک نیستی. دیگر مثل بقیه کودکان نیستی٬ کابوس می بینی٬ ناله میکنی٬ با بی مادری کنار میایی و در نهایت یک نفر یا بمبی به بدنت می بندد و میشوی کودک انتحاری و یا اسلحه ای به دستت میدهد و میشوی قاتل و آن روز دیگر کسی نمی پرسد چه شد.