کودکان مقدمند

کمپین بین المللی دفاع از حقوق کودکان

 
  آخرین اخبار
  • هر گونه استفاده از کودکان در امور نظامی، اکیدا ممنوع است! سیامک بهاری- ۲۵ اکتبر ۲۰۲۴
  • کیفر خواست دادخواهان حکومت اسلامی قاتل است! سیامک بهاری ـ ۱۸اکتبر ۲۰۲۴
  • گزارش پیشنهاد ممنوعیت ازدواج با پسرعمو یا دخترعمو را ارائه می‌دهد منتشر شده در ۸ اکتبر ۲۰۲۴
  • چرا نباید با پسر عمویت و دختر عمویت ازدواج کرد!
  • روز کودک درایران، کودکی های برباد رفته – سیامک بهاری – ۱۱ اکتبر ۲۰۲۴
  •   مطالب مرتبط:

     
     کمپینها
  • بیانیه ۲۰۲۱ـ تلاش های مداوم، در نقد کاستی های جدی کنوانسیون حقوق کودک گسترده می شود!
  • تعرض به کودکان ممنوع
  •  فعالیتها
  • تجاوز جنسی
  • جشن به مناسبت سال نو به صورت آنلاین
  • کلپ جشن، به مناسبت سال نو میلادی و شب یلدا بصورت آنلاین ، با موسیقی و شعر وبرنامه های سرگرم کننده انجام شد.
  • گزارشي از مراسم يادبود ستايش قريشي
  • جشن شاد برای همه، به مناسبت سال نوـ ۱۳۹۵
  •  
     
      من و زیبا
    دوشنبه, 18th آگوست, 2014 | افسانه وحدت

    سالهاست که با جوانها کار می‌کنم و به تعداد همین سالها با دخترانی مواجه شده‌ام که از ازدواج اجباری فرار کرده اند. یعنی از خانواده، کشور و شهرشان فرار کرده اند که خودشان را نجات بدهند.

    کودکانی را ملاقات کرده‌ام که با وحشت و کابوس دوری و جدایی از خانواده زندگی‌ میکنند ولی‌ حاضر به تن‌ دادن به مورد تجاوز دائمی قرار گرفتن نشده اند. در میا‌‌ن آنها دختر ۱۳ ساله ای بود که بیشتر از بقیه در خاطرم نشسته. چشمان بادامی و غمگینش بازتاب زندگی‌ سخت و پر مشکلش را داشت. از طبیعت سوئد بسیار لذت می‌برد و دائماً دوست داشت به کنار آب برویم. میبردمش و با هم حرف می‌زدیم. بعد از چند روزی شروع به تعریف از زندگیش کرد.

    مادر و پدرش از مشکلات و در به دری های افغانستان بدنبال خوشبختی به ایران مهاجرت کردند. زیبا در ایران به دنیا آمد. تنها چیزی که از پدرش بخاطر میاورد این بود که او معتاد بود و بد دهن و بداخلاق و دائم با مادرش دعوا می‌کرد. گفت‌: ۵ سالم بود که پاسداران پدرم را دستگیر و بدون اینکه به ما اطلاع دهند به افغانستان باز گرداندند. مادر ماند و ۳ تا بچه ریز و درشت. برادری هم داشتم که ۵ سال از خودم بزرگتر بود ولی‌ هیچکس نمیدانست کجاست و چه به سرش آمده. مادر به سختی می توانست برای ما غذا و لباس تهیه کند. از صبح تا عصر می‌رفت شمال شهر و در خانه‌های مردم کار میکرد.

    مردی در همسایگی مان بود که حدود ۴۰ سالی‌ داشت و به ما بد جوری نگاه میکرد. او به فقر ما پی‌ برده بود، گاه گاهی‌ با مادرم در کوچه صحبت میکرد.

    من کنجکاو نبودم تا اینکه روزی مادرم گفت‌ تو قرار است زن این مرد بشوی و او به ما پول میدهد. من آن زمان ۸ سال داشتم. وحشتی تمام وجودم را فرا گرفت.

    به یک باره از آن موجود عجیب که هر گاه از کنارش میگذشتیم به ما نگاه می‌کرد نفرت پیدا کردم. فهمیدم چرا نگاهش را از من بر نمیگرفت. چه نفرت انگیز بود.

     

    زیبا هق هق شروع به گریه کرد. سرخی گونه‌هایش به یکباره محو شد و کاملاً سفید شد. فلاسک کوچک آبی در کیفم داشتم باز کردم و گفتم کمی بنوش. تمام سمت چپ بلوزم از اشک‌هایش خیس شده بود. کمی موهایش را نوازش کردم. گفتم برای همین به سوئد آمدی؟

    ادامه داد: مادرم من را خیلی دوست داره باور کن. من کنارش، تو بغلش میخوابیدم. من دختر کوچولوی خوشگلش بودم. خودش میگفت. ولی‌ از روزی که مادرم این خبر را داد هر روز پای دار قالیبافی که در خانه مان بود و من و خواهر و برادر کوچکم هر روز میبافتیم مینشستم، قاًلی میبافتم و اشک می‌‌ریختم.

     

    نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشت. من در خانه بودم. گویی دیگر خبری از ازدواج من نبود. از مادرم هم نمیپرسیدم. می‌ترسیدم. ترجیح میدادم چیزی در اون مورد نشنوم.

    روزی مادرم از کار آمد. برایش شام آوردم. خواهر و برادر کوچکم خواب بودند. مادرم گفت‌، میدانی‌ خود من ۱۱ سالم بودکه با خبر شدم قرار است ازدواج کنم. هیچ راه دیگری نبود. روزی که من را بردند و به پدرت دادند برایم مثل مرگ بود. فقط دوست داشتم بمیرم. زندگی‌ دیگر برایم معنایی نداشت. نه اینکه قبل از آن پر معنا بود، نه فقط فهمیده بودم که چقدر بدبختیم. فقط وقت کردم به زندگی‌ فکر کنم. آنوقت بود که از زندگی‌ بدم آمد.

    به راستی‌ ما برای چه باید زندگی‌ می‌کردیم. فقط فقر، عذاب و شکنجه. مردی که به خانه اش رفتم، زنش شدم همیشه برایم غریبه بود. هنوز صدای دندان‌هایم را که از ترس شب اول ورودم به آن اتاق حقیرانه و بد بوی او به هم میخورد را میشنوم.

    همانوقت مادر من را بغل کرد، موهایم را نوازش کرد و گفت‌ قول میدهم که تو هرگز آنچه را که من تجربه کردم را تجربه نکنی‌. قول میدهم اجازه دهم خودت مرد زندگیت را انتخاب کنی‌.

    زیبا گریه میکرد. دیگر غروب شده بود. آسمان صورتی و طوسی کمرنگ بود. دستمال استفاده شده ای در ته کیفم پیدا کردم و به او دادم تا آب دماشش را پاک کند. بی‌ صبرانه منتظر بودم که علت آمدنش را به سوئد بفهمم.

    او ادامه داد: چند سالی‌ گذشت. مادر بیشتر از همیشه کار میکرد. ۱۲ سالم شده بود. شبی‌ که پای دار قالیبافی بودم و میبافتم مادر صدایم کرد. به حیات رفتم. حیات کوچکی داشتیم با دیوار‌های کاگلی فرسوده که گویی هر آن میخواهد به زمین بریزد. مادرم آهسته گفت‌. من قول تو را همان زمان که ۸ ساله بودی به مرد همسایه دادم و پولی‌ گرفتم وگر‌ نه‌ از گرسنگی میمردیم. او گفت‌ بخش زیادی از پولی‌ را که بابت کار نزد مردم شمال شهر میگرفتم خرج رفت و آمدم میشد و

    کفاف اجاره و خرجی خانه را نمیداد. ولی‌ از او قول گرفتم که تا وقتی‌ تو ۱۲ ساله می شوی صبر کند. تو به زودی ۱۲ ساله میشوی و او به سراغت خواهد آمد. به همین دلیل باید از ایران بروی. مادرم در سوئد و فنلاند فامیلهایی داشت. گفت‌ تو به آنجا میروی، و به این ترتیب به همراه خاله‌ام و پسرش راهی‌ سوئد شدیم.

    زیبا آرام شده بود. دیگر گریه نمیکرد. سرش را روی شانه‌‌ام گذاشته بود و پاهایش را روی نیمکت کنار آب جمع کرده بود تا کمی گرمش شود. “دلم برای مامان خیلی تنگ شده. شب‌ها از اینکه کنارش نیستم و عطر بدنش را که به آن‌ خو گرفته بودم حس نمی‌کنم گریه‌ام میگیرد. اونوقت دیگر دوست ندارم زنده باشم”. و بعد با چشم‌های بادامی و پر اشکش به من نگاه کرد و گفت: خاله چرا عده‌ای اینقدر باید زجر بکشند؟ چرا من باید از مادرم دور باشم. من دوست دارم پیش مادرم باشم. من دوست دارم مادرم در کنارم باشه. آیا این خواست بزرگیه. چرا بچه‌های سوئدی اینقدر خوشبختند. اونا همیشه پدر و مادرشان پیششونند. همکلاس‌های سوئدی من خیلی بی‌ خیال و شادند. من مادرم را میخوام. من از سوئد بدم میاد.

    یاد شبی‌ افتادم که شبکار بودم. ساعت ۱۲ نیمه شب دوری زدم که ببینم جوانها همه به اتاقهایشان رفته اند و چراغها را خاموش کنم که صدای گریه زیبا را شنیدم. در زدم ولی‌ در را باز نکرد. کلید انداختم و در را باز کردم و وارد اتاقش شدم. روی تختش جمع شده بود. نفس تنگی داشت. نگران شدم. پنجره را باز کردم. کمی‌ آب بهش دادم. پرسیدم دلت برای مامان تنگ شده. به آرامی گفت‌ “آره، دوست ندارم زنده باشم.” بوسیدمش و کنارش نشستم تا آروم شد و خوابش برد. تعداد شب‌هایی‌ که دچار این حالت میشد زیاد بود.

    آنشب به روی نیمکت در کنار آب زیبا ساعت‌ها از زندگیش گفت‌. از زندگی‌ کوتاهش که برای او چیزی به غیر از سختی کشیدن، نگران بودن، زجر و فقر یادگار دیگری به همراه نداشت. زیبا به دلیل افغان بودنش مدرسه‌ای هم نرفته بود. به همت آشنایی میتوانست بخواند و بنویسد. از یک زندگی‌ ساده و کاملاً ابتدائی به جامعه‌ای باز و پیشرفته پا گذاشته بود که قرن‌ها با آنچه دیده بود فرق میکرد. وقتی‌ من ملاقاتش کردم ۶ ماهی‌ بود که به سوئد آمده بود ولی‌ هنوز در گیجی و بهت بود و نمیدانست چگونه با آن‌ دست و پنجه نرم کند.

    مادر زیبا را نزد خواهرش در شهر دیگری فرستاد تا با او سفرشان، مهاجرتشان را تدارک ببینند. وقتی‌ از او پرسیدم قضیه آن مرد که منتظر تو بود چه شد زیبا دگرگون شد. اوج ناراحتیش را آن زمان دیدم. بلند شد جیغ میکشید و به طرف آب دوید. داد میزد مامان کجایی؟ مامان تو را به خدا بیا پیشم. نمیبینی که تنها هستم؟ نمیبینی دختر کوچکت تنهاست؟ من بدون توچکار کنم؟ دنبالش دویدم. فاصله تا آب آنقدر بود که توانستم به او برسم. دستم را به دور کمرش حلقه کردم و با زور زیاد سعی‌ میکردم او را از رفتن به طرف آب منع کنم. جایی‌ که ما نشسته بودیم قسمت گود آب بود و من میدانستم. زیبا مقاومت میکرد تا خود را به آب برساند ولی‌ توانستم آرامش کنم. مرد جوانی که ما را دید جلو آمد و با نگرانی پرسید کمک لازم دارید؟ به جایی‌ زنگ بزنم؟ به او اطمینان دادم که اوضاع را کنترل می‌کنم و موبایل هم همراه دارم. او را بغل کردم تا کاملاً آرام شد. با سکوت دقایق بسیاری نشستیم. خود من هم توان پا شدن و راه افتادن را از دست داده بودم. دیگه بس بود. حتی اگر او میخواست ادامه دهد و از این همه بدبختی و بی‌ حقوقی بگوید، احساس میکردم بالا خواهم آورد. خوشبختانه کاملاً آرام گرفت.

     

    مردی که زیبا را خریده بود، چندین بار به سراغ مادر رفت و جنسش را مطالبه کرد. مادر هر بار دست به سرش میکرد. بلاخره مرد فهمید که چه شده. خشمگین شده بود و مادر را تهدید میکرد که یا پولم را پس بده یا دختر دیگرت را می‌برم. مادر مجبور شد از آن محله اسباب کشی کند و در حقیقت فراری است. زیبا می‌گوید مادرم پول انجام این کار‌ها را نداشت. نمیدانم از کجا تهیه می‌کند.

    زیبا الان انسان دیگری است. او میتواند در چشمان پسر‌ها نگاه کند و بگوید به من توهین نکن. تو ارزشت از من بیشتر نیست. ما برابریم. زیبا لذت می‌برد که توانسته روسریش را بردارد و نسیم باد را در موهایش احساس کند. می‌گوید فکر نمیکردم افرادی وجود دارند که میتوانند بدون روسری بیرون بروند. که انسان خودش میتواند لباس و طرز تفکر خودش را انتخاب کند و تصمیم بگیرد. می‌گوید حجاب نفرت انگیز است. زیبا می‌گوید باورم نمیشود که میتوانم بدون ترس از تعرض و توهین و تحقیر زندگی‌ کنم. تبعیض را روزانه و مستمرنبینم. دائم بد افغانی در گوشم نباشد. خودم را شهروند حقیر شده نبینم و به حساب بیایم.

    او الان میداند که قوانین در خیلی از کشور‌ها از کودک حمایت می‌کند و هیچکش حق ندارد طرز تفکر یا دینی را به کودک تحمیل کند یا کودکی را به ازدواج مجبور کند و ازدواج کودک ممنوع است. او الان وظایف دولت را میداند و میتواند در این موارد سمینار‌ برگزار کند. می‌گوید به راستی‌ اگر قوانین پشت مادرم بود و کودکانش، زندگی‌ ما جور دیگری می شد. می‌گوید کودکان زیادی را در دور و برشان و در همسایگیشان میشناسد که به فروش رسیدند و توسط مردان مسن و اغلب وقتها زن و بچه دار٬ خریداری می‌شدند و مورد بد‌ترین شکل تجاوز و تعرض دائمی قرار میگرفتند. الان میداند که در ایران و افغانستان کودکان کاملاً بی‌ حقوقند و این بی‌ حقوقی به دلیل وجود یک سیستم ضّد انسانی‌ است. او می‌گوید مادرم من را از بردگی ازدواج در کودکی نجات داد ولی‌ من شاهد نابودی زندگی‌ دختران زیادی بوده‌ام و دیده‌ام که چطور با کابوسی به نام زندگی‌ دست و پنجه نرم میکنند.

    زیبا الان پی‌ برده است که انسانها هنوز حرمت دارند و به حقوق خود واقفند و علیه بی‌ حقوقی میجنگند. او می‌گوید اگر در اینجا این حقوق به دست آمده در ایران و افغانستان هم به دست خواهم آمد. فقط باید آگاه شد و به میدان آمد. او خودش در این میدان وارد شده و هیچکس نمیتواند او را برای بر پایی‌ یک دنیای انسانی‌ از پا بیندازد. این فکر به او نیرو میدهد که زندگی‌ را ادامه دهد. او الان دیگر طلبکار است. کودکی از دست رفته آاش پای دار قالیبافی را طلب میکند. آموزشی که حقش بوده و از او سلب کرده اند را طلب میکند. رفاه و سعادت از دست رفته ش را طلب میکند. سوالاتش تمامی ندارد. هر آنچه که نیاموخته را با سرعت یاد میگیرد. چشمانش هر چه بیشتر باز میشود. می‌گوید ما فقط در پی‌ این بودیم که بخور و نمیری را بدست بیاوریم که زنده بمانیم. فکر می‌کردم زندگی‌ فقط همینه. الان می‌بینم جور دیگری میشه زندگی‌ کرد. حرمت داشت. تحقیر نشد.

     

     
    عضو نهاد شوید نشریه کودکان مقدمند برنامه تلویزیونی کودکان مقدمند
    Contact Address:

    Barnen Först

    Box 107

    145 01 NORSBORG

    Children First Now:

    childrenfirstnow1@gmail.com
    0046-76-995-6754 / 0046-70-852 67 16

    Donation:

    Bank giro: 5080-2065
    Postgiro: 128012-2

    © 2004 - 2024 / تمامی حقوق متعلق به نهاد کودکان مقدمند است.
    نقل مطالب با ذکر کامل منبع (نام و آدرس سایت) بلامانع است.