زد زیر دستش و پاکت کوچک سیب زمینی سرخ شده اول رفت به هوا و بعد پخش زمین شد.
ـ مگه مرض داری؟
ـ دزد! دیدمت میای از روی میزهای بیرون کافه غذا میدزدی!
ـ خوب میکنم! ( فحش)
– اگر جرات داری یک بار دیگه… اخ!
کودک دست فروش لگد محکمی به پای گارسون که خودش هم چندان سنی نداشت و یقه اش را گرفته بود و کمی او را از روی زمین بلند کرده بود، زد.
از داخل کافه کسی غرید: ادبش کن اون بی سروپا را!
گارسون مشغول ادب کردن شد. مردم هم که انگار نه انگار. تنها از خانمی که یک لحظه نگاهمان باهم برخورد کرده بود پرسیدم: هیچ کس کاری نمیکنه؟
شانه ای بالا انداخت و گفت: این چیزها در معابر شلوغ عادیه!
دوست داشتم بپرسم دقیقا چه چیزی عادی است؟ فقر؟ گرانی؟ گرسنگی؟ یا با بی تفاوتی نگاه کردن به دیگرانی احتیاج به کمک دارند؟
از او که حالا روی زمین ولو شده بود و هنوز داشت فحش میداد وگونه اش را میمالید، پرسیدم: خوبی؟ کمک میخوای؟
– نه بابا! اینقدر اینا رو حرص دادن حال میده!
– تو چی میفروشی؟
– گل!
– پس گل هات کو؟
– دادم به دوستم و اومدم شام بگیرم. گرسنه مون بود.
– از کافه ها غذا کش میری؟
– اره، اخه این عوضی ها بعضی هاشون پول هم میدی به ما غذا نمیفروشند و بیرون میکنند. منم از روی میزهای خالی شده برمیدارم.
– مدرسه میری؟
همین طور که با نگاهش داشت چیزی را میپایید جواب داد: اره، درس میخونم و عصر ها تا اخر شب کار میکنم و …
حرفش را نصفه گذاشت و یک مرتبه مثل گربه ای که در کمین نشسته باشد، از جا پرید و از روی میزی که ادم هایش تازه رفته بودند. لیوان نوشابه ای را که نصفه بود، برداشت و انرا به همراه محتویاتش وسط کافه پرتاب کرد و مثل برق و باد رفت. شام امشب انتقام لذیذی بود.