در شهر بیمارستان تخصصی بزرگی برای بیماریهای ریه وجود دارد. در عصر زمستانی برای عیادت کسی به آنجا رفته بودم درهر اتاقش چهار تخت با فاصله نسبتا زیادی از هم قرار گرفته و فضای گرم و نرم و تمیزی دارد. اکثر بیماران سن بالایی دارند و بیشتر آنها بعد از اینکه سالها با سیگار کشیدن ریه خود را به جهنم تبدیل کردند، حالا برای مداوا آمده اند.
برای همین حضور ناگهانی یک پسر جوان درشت اندام با سر و وضعی پاره و کثیف، توجه همراهان بیماران را به خود جلب کرده بود.
یک راست آمد و روی یکی از تخت های خالی دراز کشید و فورا خوابید. این موضوع به مذاق یکی از خانواده ها خوش نیامد و پرستار را صدا کرد.
از او پرسیدند: کی هستی و اینجا برای چی اومدی؟
جواب داد: من مریضم و دکتر گفت بیا اینجا بخواب.
پرستار رفت و دست خالی بدون پیدا کردن پرونده یا مدرکی و با دو نگهبان امد. کمی جدل کردند زیرا پسر جوان هنوز اصرار داشت که مریض است . همین که نگهبان بازویش را گرفت داد زد: بیرون هوا سرده! خواهش میکنم بزارید کمی اینجا بخوابم! اینهمه تخت خالی دارید. بیرون هوا خیلی سرده!
برگشتم و از پنجره نگاه کردم، انگار صدای پسرک سیلی شد به گوش آسمان، زیرا دوباره باریدن گرفت.