این روزها دخترم را با لبخند می بینم. لبخندی که فکر درگیرم را آرامش میدهد. صبح بدون ناراحتی و بدون اینکه من بفهمم از خواب بیدار میشود و با اشتیاق و علاقه برای رفتن به مدرسه آماده می شود آرام قدم برمیدارد٬ لباسهایش را می پوشد٬ آرایش کمرنگی میکند. وقتی در آینه خودشرا نگاه میکند احساس رضایت از خود را در چهره اش می بینم. لباسهایی را می پوشد که از رنگهای مورد علاقه اش است: صورتی، قرمز، بنفش، آبی روشن، زرد، طوسی٬ از هر رنگ که دلش بخواهد. شاید هم گاهی مشکی و تیره در هرصورت از هر رنگی که دوست دارد.
مهمتر از همه موهایش را یک روز باز میگذارد و روز دیگر می بندد و با هیجان به طرف مدرسه میدود. هیچ شباهتی با سال پیشش ندارد که هر روز صبح با بی میلی و اکراه به مدرسه میرفت ومجبور به پوشیدن یک لباس فرم تیره میشد که دیگر برایش جالب نبود. چون تنوعی برایش نداشت یک لباس تیره تکراری و مقنعه ایی که هرچه گردنش را تنگتر میکرد بازهم مورد بازخواست مدیر و معلم مدرسه قرار میگرفت. هرصبح با ترس و دلهره از بازخواست شدن سوار سرویس مدرسه شده و به طرف مدرسه میرفت.
ولی اینجا:
هرصبحی که او را اینچنین مشتاق می بینم دلم میلرزد از شادی و خرسندم از اینهمه آزادی. بعد از اینکه از مدرسه برمیگردد٬ وقتی منتظرم که خستگی را در چهره اش ببینم انتظارم از برگشتش این است که مانند سالهای گذشته در ایران که ازمدرسه برمیگشت و عصبی و خسته بود٬ معترض از برخورد سخت گیرانه معلم و فرار از چشمهای خشمگین مدیر٬ از طرز پوشش و حرف همیشگی اش که مامان فردا دوتا امتحان دارم وقت ندارم حتی ناهار بخورم چبز دیگری نشنوم. اما خوشبختانه این بار باز لبخند٬ باز خوشحالی!
این بار با صدای بلندتر می خندد و می گوید چقدر خوب بود چقدر به من امروز با همه خوش گذشته چقدر ناهاری که دادند خوشمزه بوده، مامان اصلا فکر نمیکنم میرم مدرسه فکر میکنم هرروزبا دوستام میرم گردش، از اون احترامی که به من میشو٬ گاهی مادر احساس میکنم شاید دلیلی دارد ولی هرچی فکر میکنم اینها که از ما پولی نگرفتند ما که کاری برایشان نکرده ایم٬ پس چرا اینهمه امکانات رو بی دلیل در اختیارم میگذارند٬ از دفتر و کتاب و ناهار و لپ تاب مجانیکه در اختارم گذاشته اند بعد احترامم هم میگذارند کودکم از اینهمه محبت بی دلیل متعجب است!
روز اولی که از ایران خارج شدم٬ تمام نگرانیم موقعیت اجتماعی و تحصیلی و زبان فرزندم بود چون در کشوری که فرزندم به دنیا آمد٬ مشکلات مدرسه و تحصیلیش بار سنگینی بود که با بزرگتر شدنش هر روز سنگین ترو مشکلتر میشد. ما در شرایطی وارد یک کشور اروپایی می شدیم که یک درصد هم احتمال نمیدادم به این زودی و بدون دردسر وارد مدرسه شود. درصورتیکه مسٸولین مدرسه حتی ملیت بجه امرا سوال نکردند. بلکه با کمال میل و مانند یک شهروند عادی آن کشور با او برخورد شد و خیلی با احترام و راحت ثبت نام انجام شد والان هیچ مشکلی ازاو بر روی شانه هایم سنگینی نمی کند.
از این همه آرامش و شادی فرزندم لذت می برم ولی وقتی به تفاوتها وتبعیض ها می اندیشم و مقایسه میکنم کودکم را با کودکان سرزمین قبلی اش٬ دلم به درد میاید، کودکانی که دلهره و استرس و نگرانی برای دنیای کوچکشان بسیار زود است و این همه فشار دنیای کودکیشان را از آنها میگیرد و پلی میسازد که در زمان کوتاهی دنیای کودکیشان را به بزرگسالی وصل میکند وخیلی زود دنیای شادشان را از آنها می گیرد و طعم کودکی را فراموش میکنند.
زمان کودکی و شادی از جهان کوچک خود زمان کوتاهی است ولی اگر این لحظات کوتاه با بی سازمانی و بی برنامگی و بی توجهی کوتاهتر شود ظلمی است که خاموش بودن در برابرش خود ظلم بزرگتری است. باید این حق را گرفت باید خواست که این موجودات بی دفاع سهمشان را از زندگی بگیرند و این زمانی امکان پذیر است که برای رفع این مشکلات راهی یافت و در برابر بی توجهی دست اندر کارن قد علم کرد.
این بی امکاناتی و بی توجهی و بی اهمیتی به کودکان تنها درد و مشکل جامعه آن کشور نیست ولی مشکلی است پایه ای و ریشه ای که بخش عظیمی از حال و آینده مردم را دچار مشکلات جدی کرده و میکند.
کودکان و نوجوانان ریشه اصلی درخت تنومند یک کشورند٬ بی توجهی به این ریشه٬ نتیجه و میوه اش فرار مغزها و استعدادهای درخشان است.