ماه مارس که شروع می شه بوی بهار رو هر جا که باشی حس می کنی. مثل همیشه پای میزتحریر کنار پنجره اتاقم نشسته بودم و به بیرون نگاه می کردم. چشمم افتاد به شیشه مغازه اون طرف خیابون که بخاطره جابجایی تا ۷۰درصد حراج زده.
بی اختیار من رو برد به زمان کودکی و یاد اون روزایی که با مامانم و خواهرم می رفتیم بازار برای خرید عید و خیلی از مغازه ها حراج نوروزی داشتن.
یادش بخیر چه روزایی بود٬ مادرم دوهفته مارو میبرد و میاورد هربار کلی خرید می کرد برای خونه برای مهمونی برای مهمونا و برای عیدی دادن به بچه های فامیل٬ به هر حال رسمه دیگه باید عیدی بدی…
یادش بخیر سمونو عمه لیلا٬ سبزی کاشتن ها٬ تخم مرغ رنگ کردن ها٬ یادش بخیر یواشکی لباس عیدی هارو پوشیدن ها ٬قلک برای عیدها خریدن و روز سیزده شکوندن ها…. اون روزها رو دوست داشتم چون لباس تازه می خریدم و همش به عشق این که بتونم لباسام رو زودتر بپوشم صفحه تقویم رو یکی در میون پاره می کردم تا زودتر عید بیاد.
تو همین حال و هوا بودم که زنگ زدم به مادرم تا هم حالش رو بپرسم و هم ببینم چه خبره این سالها هم همون شورو شوق عید شدن رو داره.خلاصه کلی باهم گفتیم و خندیدیم و یاد قدیم ها کردیم تا به امروز رسیدیم.
گفت: مغازه ها که خوب حراج می گذارند٬اما کو پول که بشه خرید کرد؟ یک کیلو آجیل ۸٦ هزار تومان بوده. گوشت کیلو:٣۷ هزار تومان یک کیلو مرغ ۹ و ١١ هستش. کی دیگه جرات داره مهمونی بده؟
ــ داره حال و هوای عید میاد اما بازارها دیگه به شلوغی قدیم نیست٬ مردم دیگه دستاشون خالیه.
ــ یکی از فامیل ها چند روز پیش زنگ زده گفته فلانی یکی از همسایه هام اومده در خونه گفته به فامیلات بگو دم عیدی اگر خواستن به کسی کمک کنند به من کمک کنند.
شوهرم کارگره چندماه حقوق نگرفته بچه هام کوچیک هستن بده براشون لباس عیدی نخرم٬ خوب نیست شوهرم سرش پایین باشه. اما دستمون حسابی خالیه.
ــ مردم به حال خودشون در موندن امروز دیگه بچه ها هم دوست ندارن عید بیاد٬ می گفت دختر بزرگه یکی از آشناها که در ده زندگی می کنن تازه رفته دانشگاه آزاد. خوب خانوادش بیچاره درآمدی هم ندارن می گفت داشتم با مادرش صحبت می کردم می گفت: سحر چند روز پیش داشت با خواهر برادراش تو اتاق یواشکی که من نشنوم صحبت می کرد که راضی شون کنه امسال لباس عید نخرن تا به من و شوهرم فشار نیاد بعدش پسر کوچیکم اومده به من می گه مامان نمی شه ما اصلا عید نگیریم؟
البته وضعیت تو همه جای ایران خرابه: کلی کارگرها بیچاره ها رفتن کار کردن تو سرما و گرما٬ اون وقت این بیشرف رئیس هاشون همین دوزار حقوق شون رو هم نمی دن. خوب این کارگر بیچاره از کجا بیاره ببره برای زن و بچه اش. آره خیلی وضعیت بد شده.چند روز پیش تلویزون خودمون (مادرم به کانالهای ماهواره ای میگه تلویزیون خودمون).
یادم نیست کدوم برنامه بود می گفت: یه عدده رفتن وام گرفتن نیاوردن پس بدن خوب این پول همون کارگره دیگه مگه نیست؟ حالا یه آدم عادی بخواد بره وام بگیره اشکش رو در میارن آخرش یک چندرغاز بهت می دن بعدم باید پدرت در بیاد پس بدی.
وقتی داشت این ماجراها رو برام تعریف می کرد بغض گلوش رو گرفته بود و می گفت وضعیت مردم روز بروز داره بدتر می شه. منم امسال لباس برای خودم نمی خرم می خواهم پولش رو بدم به کسایی که نیاز دارن.
این چه رسم مسخره ای ها چشم و هم چشمی انداختن بین مردم. پدر مردم در آوردن با این وضعیت گرونی مردم باید برای یه مهمونی رفتن کلی پول خرج کنن. خوب این فامیل همون فامیل هستش دیگه کل سال که خونه اش میره هر دفعه مگه لباس جدید می خری که حالا باید بخری؟
گفتم خوب این یه بهانه است برای دیدو بازدید.
می گفت:دید و بازدید و خونه هم رفتن که بد نیست,اما این لباس های هم دیگرو دید زدن و اون چه مارکی پوشیده این چه مارکی تنشه پدر مردم رو در آورده.
ای بابا مادرجان این مارک و مارک بازی ها رو همین تاجرا مد کردن سود کنن و گرنه خوب چند سال پیشتر این حرفها کمتر بود. می رفتیم مغازه لباس می خریدیم اصلا نمی دونستیم مارک یعنی چی.
الان این قدر تبلیغ کردن که یه بچه سه ساله هم می خوای براش لباس بخری می گه من “شلوار لی زارا” می خواهم چون بهتر از “لی وایز” هست.
والا من که اصلا سر در نمیارم. امیدوارم فقط هرچی زودتر یه اتفاقی بی افته این مردم راحت بشن. تو خیابون همین بگی کیش از کیشمیش دعوا می شه٬ خوب این فشار عصبیه دیگه مگه نیست؟ وگرنه مردم مریض نیستن که بخاطره یک موضوع کوچیک باهم گلاویز شن که. ای بابا چه می دونم والا ما که یه روز خوش ندیدیم امیدواریم بچه هامون حداقل وضعیت براشون تغییر کنه.
خلاصه درد و دل های مادرم همین جوری ادامه داشت و دیگه حرفم که حرف میاره کلی صحبت کردیم و این قدر از درد های مردم گفتیم که از درد خودمون یادمون رفت.
اما بعدش که قطع کردم حرفهای مامانم توی گوشم مونده بود و وقتی می خواستم برای این ماه نشریه بنویسم تصمیم گرفتم روی این موضوع بنویسم. آهنگ فرهاد رو گذاشتم و روی صندلی تکیه دادم و فکر میکردم٬ با خودم گفتم اگر فرهاد زنده بود و امروز قرار بود بوی عیدی رو بازخونی کنه آیا بازهم همین شعر رو می خوند؟
به هرحال من نویسنده نیستم اما بدم نمیاد چیزهای که فکر می کنم مهم هست رو بنویسم. امیدوارم از این دست نوشتم خوشتون آمده باشه.