یک تکه کوچک شلنگ پاره و کهنه پیدا کرده بود و از آنجایی که قد و بالایی بسیار کوچکی داشت، هن هن کنان آن را دنبال خود روی زمین می کشید. خواهرش هم که نصف قد او را داشت، سر به دنبالش گذاشته بود. با وجود آن همه شلوغی و سروصدای خیابان و ماشین ها، می توانستی صدای جبغ و فریاد و قهقهه شان که پیاده رو را پر کرده بود، به راحتی بشنوی. زن چاق و درشتی که میان یک مشت پارچه رنگی وصله زده روی زمین نشسته بود، صدایشان زد، اما آنها آنقدر مشغول بازی با شلنگ بودند که متوجه نشدند. جلوی زن یک روزنامه کثیف و پاره پهن بود و روی آن یک کاسه بود و توی کاسه چند سکه، به غیر از آن یک مقوا هم بود که روی ان درشت نوشته شده بود، سوریه! همین کلمه برای توضیح تمام وضعییت و فلاکتی که دچارش بودند کافی بود. از کنار آنها که میگذشتی، کمی سه چهار تا بچه از یخچال شیشه ی بستنی فروشی آویزان بودند، بستنی ها را با انگشت به هم نشان می دادند و حرف می زدند. چشم ات را به این منظره هم باید می بستی و گذر می کردی. اما کمی جلوتر همین که منتظر ماشین ایستاده ای، یک فسقلی کوچک آستین ات را می کشد و در حالی که زیر لب حرفی می زند، دستش را به طرفت دراز می کند و چشمهایش را می دوزد به چشم هایت!
خیلی ترافیک بود و از خیر ماشین گذشتم و شروع کردم به قدم زدن، دم مارکت برای دوستم که سرماخورده خواستم کمی میوه بردارم که دست کوچکی کیسه میوه را لمس کرد. کیسه میوه را به دست اش دادم. وقتی برگشت که برود دیدم پنج شش تا بچه دیگر کمی آن طرف تر منتظرش هستند! فقط چند قدم در این پیاده روها که راه بروی، روز یا شب اش فرقی نمی کند. اما قلبت ات سنگین می شود از این همه تلخی.
بغض و خشم بدی وجود آدم را پر می کند که نسل تازه نفس و کوچکی اینطور سرگردان و آواره در خیابانها پی لقمه غذایی می دود.
دوستم که تازه از کشور دیگری آمده و همراهم شده بود، حیران به اطرافش نگاه کرد، به او گفتم: آماده باش، این تازه پیاده روی اول است!