توی سالن غذاخوری شنیدم که از پدرش می گفت؛ وقتی برگشت سر کلاس تا ساز و وسایل اش را بردارد از او پرسیدم: گفتی پدرت در سوریه معلم بوده، چه چیزی تدریس میکرد؟
ـ معلم زبان فرانسه بود.
حالا در این شرایط پناهندگی چه می کند؟
ـ در یک انجمن امور پناهنده های سوریه ای٬ در ترکیه کار می کند.
ـ هوم! نسبتا شغل خوبیه، مگه نه؟
ـ بله خانم معلم!
- بچه های دیگه چی؟
ـ بغیر از یکی شون که در شهر حلب٬ پدر و مادرش را از دست داده، بقیه با پدر و مادر و خواهر و برادرشان زندگی می کنند.
- چه مشاغلی دارند و کجا زندگی می کنند؟
ـ همه تقریبا در یک محله هستیم و اکثرا پدرها بیکار هستند. ولی بچه های بزرگتر بخصوص پسرها به کار خیاطی مشغولند.
- تو یک بار به من گفتی که در مدرسه قرآن در خوابگاه می مانی، چرا؟
(سکوت)
– اگر دلت نمی خواهد نگو!
(سکوت)
– بگذریم عزیزم، معذرت می خواهم.
زیر لب زود گفت: آخه خانه مان خیلی کوچک است.
- چند وقت است آمدی ترکیه؟
- یک سال.
- جدا از این مشکلات فراوان، دوست دارم که از آرزوهایت هم برایم بگویی؟ منظورم این است که دوست داری چه کارهایی بکنی؟ رویاهات چی هستند؟
ـ خیلی چیزها! دوست دارم برگردم حلب. دوست دارم خیلی درس بخوانم و داروخانه باز کنم و به مردم سوریه دارو بفروشم! اما خانم معلم فعلا تا زبان رو به راه بشود، نمی توانم به مدرسه برگردم. دو سال از درسم عقب ماندم.
ـ حتما می توانی به همه ی این آرزوها برسی. فقط باید حسابی تلاش کنی. در هر کجای دنیا باشی فرقی نمی کند. تو موقعییت درس خواندن را داری و دختر باهوش و با اراده ای هستی. در همین مدت کوتاه هم در کلاس موسیقی کلی ملودی و آهنگ یاد گرفتی.
- بله، البته.
هر دو ساکت شدیم و بی اختیار زل زدیم به تخته ی کلاس. من غرق در اندوه شده بودم و او نگران آینده ی نامعلوم اش بود.
ناگهان سکوت را شکست و گفت:
- می دانی خانم، ما خیلی خوش شانس هستیم!
ما زنده از شهر حلب بیرون آمدیم و آواره نشدیم، به همراه خانواده مان مستقیم آمدیم اینجا و پدرمان شغل دارد و سرپناهی بالای سرمان است. ما خیلی خوش شانسیم و لبخند آرامی زد.
از استدلالش پشتم لرزید. آیا واقعا باید جان به در بردن از یک جنگ خونین و آواره شدن را خوش شانسی حساب می کردم؟! رویم را برگرداندم به سمت پنجره و جواب دادم: شاید، اما قول بده به من، از این شانس ات تا جایی که می توانی استفاده کنی.
- قول می دهم.