رکسانا تلارمی
معلم مدارس سوئدی هستم ولی گاهی برای اضافه كاری، زبان فارسی هم تدريس می كنم. چند سال قبل در دبيرستانی به شاگردان ايرانی تبار، هفته ای چند ساعت، زبان فارسی درس می دادم . يادم می آيد آن سال، نام شاگردی در ليست أسامی شاگردانم داشتم كه هرگز در دو جلسه اول كلاس نيامده بود. هفته سوم شد. پس از ده دقيقه ای كه از ساعت كلاس می گذشت، درِ كلاس باز شد و پسرِ جوان ِخوش چهره ای به داخل كلاس امد و زير لب بدون آنكه به من نگاهی كند گفت سلام، ببخشيد و درصندلي رديف جلو نشست . از او سوْال كردم آيا تو فلانی هستی؟ با صورت تقريبا جدی و صدای بسيار آرامی گفت: بله. گفتم آيا ميدونی كه اين جلسه سوم است؟ با تكان دادن سر ولی اينبار با نگاه پر از شرم، و با لبخند تأييدم كرد. درس آن روزِ كلاس، متنی از كتاب شازده كوچولو اثر آنتوان دو سنت اگزوپری ترجمه احمد شاملو بود كه در جلسات قبل نويسنده و مترجم را معرفی كرده بودم و قرار بود كه شاگردان در خانه اين متن را تمرين كنند و با صدای بلند در سر كلاس بخوانند و به بحث بگذاريم. وقتی كه همه شاگردان از روخوانی كردند، رو به شاگرد جديدم كردم و گفتم با اينكه ميدونم كه تو از قبل درس را تمرين نكردی، اما برای اينكه سطح سواد از روخوانی ات دستم بيايد اگر مايلی تو هم بخوان. لبخندی زد و گفت من قبلا كتاب شاهزاده كوچولو را خوانده ام، اشكالی ندارد، می خوانم. از آنجايی كه شاگردانم تقريبا همگی متولد سوئد هستند و يا از بچگی به سوئد آمده اند، خواندن و فهميدن اين گونه متن ها برايشان بسيار سخت است و با اين سطح از متون به زبان فارسی، در كلاس فارسی در دبيرستان آشنا می شوند و از اينكه شنيدند شاگردی می گويد كه قبلا اين كتاب را خوانده، يك نگاه پر تعجبی هم به من و به همديگر كردند. او شروع به خواندن كرد. و من پس از دو جمله ای كه خواند، متوجه شدم با اينكه متن را بی غلط و كاملا درست می خواند اما از يك لهجه بسيار غليظی برخوردار است. بچه های متولد و يا بزرگ شده سوئد، لهجه خاصی دارند، ولی لهجه ای كه او داشت با لهجه آنها متفاوت بود. هر چه سعی كردم با لهجه های مختلف ايران هم ربطش دهم نتوانستم. كم كم شاگردان يكی پس از ديگری خنده های ريز و درشت شان شروع شد و كلاس يك دفعه شلوغ شد. او مكث كرد و چشم در چشم من دوخت و در نهايت آرامش گفت: ادامه بدم؟ گفتم آره، حتما، تو ادامه ميدی و آنها هستند كه ساكت خواهند شد. همزمان يك نگاه ِ بسيارتلخ سرزنش آلود و جدی به شاگردها كردم و آنها كم كم آروم شدند. وقتی كه كلاس تموم شد. سراغش رفتم و گفتم بمون كارِت دارم، جواب داد متاسفم. نمی تونم، عجله دارم بايد برم. زودتر از همه كتابهاش را برداشت و رفت. هفته بعد شد، نيامد. وقتی حاضر غايبی می كردم و فهميدم كه غائب است رو به شاگردان كردم و پرسيدم آيا امروز كسی او را در مدرسه ديده است يا نه ؟ يكی از پسرهای شيطون كلاس جواب داد: ركسانا منظورت همون پسره است كه به جای مدرسه میگه “مكتب”؟ و لبخندها شروع شد. ببخشيد ركسانا، چرا اينجوری فارسی حرف ميزنه؟ يكی ديگه گفت وای كه من دفعه قبل چقدر خنديدم وقتی كه از روخونی می كرد. سومی گفت مكتب يعنی چی؟ چهارمی گفت ما اصلا اين لغتهايی كه اون استفاده می كنه نه از پدر و مادرمون در خونه شنيديم نه حتی وقتی به ايران سفر رفته بوديم، و نه از شما ركسانا كه معلم فارسی ما هستی. من مبهوت به شاگردانم گوش می دادم و منتظر بودم سوْالات و نطر دادنشان تمام شود تا بتوانم حرف بزنم . يكی از شاگردها گفت راستش من ازش سوْال كردم و او جواب داد من مثل شما “گپ” نمی زنم (و دوباره همه زدند زير خنده). از پدرم سوْال كردم كه “گپ زدن” يعنی چی و پدرم گفت یعنی حرف زدن. ببخشيد، ركسانا اين شاگرد جديد چرای اينجوری “گپ” می زنه؟ و (شليك خنده شاگردان). بدون آنكه حرفی بزنم در سكوت نگاهشان كردم و همگی ساكت شدند، و به شاگردان گفتم كه در واقع ايراد از من هست و آن معلمهای فارسی ديگر كه قبلا داشته اند كه نگفته ايم، زبان فارسی فقط در ايران صحبت نمی شود و بسياری از كشورهای ديگر فارسی زبان هم هستند مثل كشور افغانستان و اين شاگرد كه “افغان” هست . . . دو مرتبه در كلاس همهمه شد و بحث بين خودشان در گرفت. می شنيدم كه بهم ديگر می گفتند، ديدی گفتم ايرانی نمی تونه باشه. آره منم حدس زده بودم . . . ايرانی ها يك طور ديگه . . . و من در سكوت شاگردانم را نگاه می كردم و به آنها گوش می دادم. يكی از دخترها سوال كرد پس چرا پس مياد كلاس ايرانی ها؟ گفتم: عزيز من، اون مياد كلاس فارسی. ما كلاسی به اسم كلاس ايرانی نداريم. همون اندازه اون از اين كلاس حق داره كه شما كه ايرانی هستيد حق داريد .
اينجا كسی منو برای ايرانيها استخدام نكرده، منو برای آموزش زبان فارسی استخدام كردند. و برايشان از تاريخ مشتركمان گفتم و برايشان از ادبيات مشتركمان گفتم و برايشان گفتم كه در
ايران زبانهای ديگری وجود دارد به غير از زبان فارسی هم كه صحبت می شود و همچنين گويشها و لهجه هايی هست كه از زبان فارسی چقدر فاصله دارد. برايشان گفتم بسياری از آن شاعران قديمی كه ايرانيان به آنها افتخار می كنند متولد همان شهرهايی هستند كه امروز در افغانستان واقع است و هرچه كه بيشتر گفتم شاگردان عزيز من قيافه هايشان جدی و جدی تر شد. و با علاقه بيشتری گوش می دادند. يكی از شاگردهای پسر دست بلند كرد و گفت تابستان كه ايران رفته بودم در خانه مادربزرگم، چند تا افغانی خانه را تعمير می كردند ولی چطور بگم، ببخشيد نظر خوبی در ايران به آنها ندارند و فكر می كنند كه آنها . . . بقيه جمله اش را ادامه نداد و بنظر ميرسيد كه شرم دارد كه نطر احتمالا زشت و راسيستی را كه شنيده است، را بيان كند. آنروز بحث های خوبی در كلاس درگرفت و بيشتر حول و حوش راسيسم و بيگانه ستيزی بحث كرديم. شاگردانم كه نسل دوم مهاجر به حساب می آيند بسيار بحث های خوبی می كردند و خيلی راحت از نسل گذشته انتقاد می كردند كه چگونه وقتی در جمع بزرگترها “ايرانی ها” هستند مرتب بحث هايی كه رنگ و بوی راسيسم دارد ميشنوند و ناراحت ميشوند و اين طور كه فهميده اند اين حساسيت را آن بزرگترها فقط به افغانها ندارند. نظرشان به مردمی كه از كشورهای افريقايی هم می آيند خوب نيست. و نظرشان به عربها همچنين . . . بچه ها از اين نظرات خجالت می كشند و حتی عصبانی ميشوند و به آنها اعتراض می كنند. و در پايان بحث كلاس به نظرات دست راستی يكی از احزاب بيگانه ستيز و راسيستی سوئد و شباهت و مقايسه اش با اين نظرات خاتمه يافت. هفته بعد آن شاگرد افغان به كلاس آمد و همه سعی كردند كه رابطه را طبيعی و عادی برگزار كنند. وقتی كلاس تمام شد، او ماند و ما با هم بيشتر از يك يا دو ساعت حرف زديم. آنوقت بود كه متوجه شدم كه او بسيار از سواد و دانش و اطلاعات وسيعی هم در رابطه با تاريخ و فرهنگ، هم ادبيات و هم سياست ايران دارد. از آن به بعد در ان دو ترمی كه او را داشتم هميشه كه كلاس تمام ميشد به بهانه ای می ماند و ساعتی با هم حرف ميزديم. و من ميتوانم بدون ذره ای اغراق بگويم كه چقدر از اين شاگرد افغان ام در رابطه با تاريخ ادبيات و سياست و فرهنگ افغانستان و همچنين، تاجيكستان و ديگر همسايه هايشان آموختم. برايم ساعتها از رابعه حرف ميزد از٬ ابوريحان بيرونی، و از شهر غزنين از مردم پارسی زبان آن ديار … و شعرای معروف آن دوره حرف ميزد. از سلطان محمود غزنوی و علاقه اش به ادبيات و . . . و چقدر شعر از حفظ بود. تمامی شعرای بنام كلاسيك فارسی زبان را ميشناخت. وقتی كه با هم حسابی رفيق شديم. و شناخت و اعتماد كامل به من پيدا كرد راحت تَر از فرهنگ برتری طلبی و نژاد پرستی يرخی از ايرانيها هم حرف ميزديم و او با دليل و استدلال بحث می كرد. گاهی احساس می كردم نقش و رل ما عِوَض ميشود او معلم من بود و من شاگرد او . . . آنطور كه تعريف می كرد از خانواده سياسی و آكادميك می آمد. آن سال، سال اخر دبيرستان بود. ما در واقع كلاس خصوصی داشتيم و من قلبا يك ساعت يا بيشتر می ماندم تا از مصاحبتش همانطور كه لذت ميبردم استفاده می كردم . اين روزها كه اين اخبار رفتار زشت و غير انسانی و راسيستی معلمی در ايران را نسبت به شاگردان افغان و همچنين جلوگيری از حضور آنان در استان مازندران و چند استان ديگر را می خواندم “او” به يادم آمد. همان شاگردِ زرنگ ِتيز هوش زيبای افغان، كه آن سال بالاترين نمره زبان فارسی را از آن ِخود كرد و يادش را برای هميشه در خاطرِ معلمش به يادگار گذاشت.
با آرزوی جهانی برابر!*