لیلی پاکسار
هوای اتاق مهآلود است. باران و باد آذرماه پاییزی آخرین برگهای درخت انجیر را یکییکی نقش بر کف حیاط میکند و آمدن زمستانی سرد را خبر میدهد، عدسی چشمانش دوربین وار بابا را میپاید.
اول دبستان است. کتاب فارسی را آنچنان سفت به قفسه سینه نحیفش چسبانده است که مبادا کسی از دستش برباید. در عکسهای کتاب بابا نان در دست دارد. اینجا در اتاق غبارآلود و دودی، بابا فقط چوبکبریت در دست لرزانش، بیقرار و هراسان طول و عرض اتاق را دور میزند. زیر لبش غرولند میکند خطوط افقی نقش بسته بر پیشانی، موهای ژولیده جوگندمی بر فراز قوس چاله وار گونههایش بابای ٣٥ ساله را بسیار پیرتر نشان میدهد.
پتوی سرمهای کهنه را کنار میزند و از روی شیشههای ترکخورده و غبارگرفته نگاهی نگران به حیاط میاندازد «پس کی میاد؟ کدام گوری است.»
سوزش سرما از لای درزهای پنجره سردی ناجوانمردانهای را به اتاق وارد میکند پاهایش را جمع میکند تمام هفته گذشته را مادر قرار بود برایش دفتر صد برگ و دستکش و جوراب بخرد. مامان قول داده بود و حتماً امشب یادش میماند!
«بابا خانم معلممون گفته فردا آگه مشقات رو ننویسی باید مامان بابات بیان مدرسه پیش مدیر».
«باشه شنیدم، مثلاً میخوای چکاره شی دکتر یا مهندس یا معمار! آخوند شو باید آخوند بشی میفهمی!»
و چشمان بابا دارد از حدقه درمیآید و بقیه حرفش با صدای مؤذن نماز مغرب که از تلویزیون می آید قطع می شود «أشهد أن لا اله الا الله… » همراه با تصاویر مختلف مشهد مقدس و ضریحهای سبز و براق و معماری لوکس مرقد و سیل مردمی که گریان اطراف حرم امام رضا بستههای پول را داخل حرم میاندازد «حی علی اخیر العمل…» بابا با دستان لرزانش کانال را عوض میکند. کانال بعدی مرقد مطهر امام راحل با نوسازی چند میلیارد تومانی که حتی از کاخ نیاوران و گلستان هم زیباتر است و اینجا هم صدای مؤذن که فریاد میزد: «حی علی الصلات حی علی الفلاح.»
بابا عصبانی و غرغرکنان تلویزیون را خاموش میکند.
«اما بابا اون تو خیلی قشنگ بود، برق میزد میخوام نگاه کنم،… نه بابا من میخوام نقاش بشم این دیوارهای اتاقمومون رو مث حرم امام رضا و مرقد امام درخشان و رنگی کنم.»
بابا سکوت میکند. عرقی سرد بر پیشانیاش نقش میبندد و چشمانش بر مدرک قاب گرفته روی دیوار خیره میماند؛ «مجید میرزایی متولد ١٣٥٥ دانشجوی ممتاز لیسانس معماری فارغالتحصیل دانشگاه صنعتی شریف.»
نگاهش در قاب گم میشود و سکانسهای خاطرات بهسرعت نور روی دیوار به نمایش درمیآیند. مجید میرزایی شاگرد ممتاز دبیرستان است. مجید با رتبه بالا وارد دانشگاه میشود. به پدر مادرش قول داده که آینده مملکت را به سهم خودش درست کند. پدر میگوید «پسرم ما فریب خوردیم انقلاب کردیم ولی اسلام را آوردن ولی شما باید انقلاب کنید تا انسانیت بر مردم حکومت کند.» مادر مخالف بود «اینقدر تو گوش این بچه نخون. نذار به سرنوشت من و تو دچار شود.» مادر از فعالین شرکتکننده در تظاهرات زنان ١٣٦۰ بود. معلم دبستان بود ولی دو سال بعد به دستور کمیته و مدیر مدرسه از کار اخراج و خانهدار شد.
دانشگاه شلوغ میشود خردادماه است. مجید میخواهد آرزوی دیرینه پدر و حسرت خانه ماندن مادر را جبران کند، باید انقلاب کرد باید تغییر داد؛ و دو هفته بعد مجید در زندان است. پدر از زندان خاطرات بسیار داشت ولی انگار شنیدن با دیدن فرسخها فاصله دارد.
ماهها میگذرد؛ و سرانجام مجید با قید ضمانت و تعهد آزاد میشود. چشمچپش تقریباً نابینا است. لرزشی خفیف در دستانش است. همهمه خانه و رفتوآمد اطرافیان و فامیل با گل و شیرینی لبخندی بر لبان مجید نمیآورد. سراپا سکوت است… سردردهای مزمن. نخهای سیگار را پیدرپی روشن میکند… باکسی حرف نمیزند گاهی پرخاشگری میکند. بیخیال و بیتوجه فقط خیره میشود؛ و سرانجام گذارش دکتر می آید؛ مجید معتاد به هروئین و مرفین است. تلاشها بینتیجه میماند.
پدر از دنیا میرود. مادر به ستوه می آید. چند ماه بعد مجید در خیابان است. بازهره آشنا میشود. دختر شیرازی که برای تحصیل در رشته بیوشیمی به
تهران آمده است ولی فقر خانواده و هزینه زندگی و دانشگاه او را وادار به یافتن کار میکند. صاحب شرکت قول قبول کردن مخارج دانشگاه و کرایه منزلش را میدهد بهشرط صیغه. زهره تن میدهد. غیرشرعی نیست. پیش والدینش شرمنده نمیشود؛ و تماموقت میتواند به درسش برسد و با سربلندی به شیراز برمیگردد تا سهمی در پیشرفت کشورش داشته باشد و عصر روز مبارک عید فطر «دوشیزه مکرمه آیا وکیلم شمارا به عقد موقتت جناب آقای…» بله را میگوید و دو هفته به شمال میروند. زهره خوشبخت است. آپارتمانی دوخوابه در مرکز شهر… کمکم شوهر صیغهای تماموقتش را میگیرد، پارتی و قلیان و گردش. مریم نیمهوقت برایت کار خوبی پیدا کردم اگر مهندس بیوشیمی هم بشوی اینقدر پول نمیگیری. یک سایپای نو هم دم در است. عزیزم فقط روزی یکبار وسایل شرکت را جابهجا میکنی. «تو چقدر خوبی همیشه آرزوی داشتن ماشین خودم را داشتم» و زهره شروع به کار میکند بیخبر از آنکه بداند چه چیزی را جابجا میکند؛ و شبها هم مهمانی و سیگار و مشروب و چند ماه بعد زهره معتاد است. دوره صیغه به اتمام میرسد شوهر رییس باند مواد و فروش زنان جوان صیغهای است و زهره ی جوان به شیوهای جدید شروع به کار میکند. دو سال بعد در گوشه خیابان با مجید آشنا میشود. همخانه میشوند زهره حامله است. ماهها میگذرد و در گوشهای زاغهنشین و اتاقی کهنه پسرشان به دنیا میآید. به زندگی امیدوار میشوند و بارها سعی میکنند که ترک کنند ولی تلاشها بینتیجه است. علتها فراواناند همهجا میفروشند. راحتتر از نخود و لوبیا گیر میآید. مجید برای دورهای به مرکز اصلاح میرود؛ اما 7 ماه بعد پریشانحالتر برمیگردد. چند بار زندان می افتد؛
ــ زهره برام پول جور کن اینجا بخرم درد دارم
مگر اینجا هم میفروشند!
ــ اینجا ارزانتر و راحتتر از بیرون گیر میآید.
باشِ بینم امشب تا صبح اگر مشتری حاجی و آخوند داشتم حتماً جمعه میام برات پول میآورم.
ــ پسرم چطورِ است؟ راستی هنوز زنده است…
– آره خوبه زیاد نمیبینمش داره بزرگ میشه میره مدرسه امسال…
و حالا پسرشان ٦ ساله است. کلاس اول دبستان. با صدای زنگ در مجید به زمان حال برمیگردد. زهره است. «آخ جون مامان اومد.» مامان مثل عکس تو کتاب در باران آمد؛ و مادر در چهارچوب در ظاهر میشود. با چشمانی کبود و قیافهای سرتاپا خیس. چیزی در دست ندارد برای پسر خردسالش…«مامان مامان پس کو دفتر گرفتی برام. مامان دستکش و جوراب آوردی؟» و بابا سیلی محکمی بر صورت بیجان زهره میخواباند کجا بودی چرا اینقدر دیر آمدی؟ چیزی آوردی یا نه. مادر پسرش را در آغوش میگیرد ببخش یادم رفت… و بابا ساک دستی مامان را بیصبرانه جستجو میکند. چند آمپول و مقداری صدتومانی و دوتا زورق و پودر… اندکی بعد پسر خوابش میبرد بابا پیکنیک قرمز و قاشق استیل را میآورد و مادر آمپولها را برای تزریق حاضر میکند…
ــ یک تیکه کاغذ بیار زیر قاشق بگیرم…
کو کجاست …آنجا اون چیه کنار بچه
و بابا صفحه کتاب فارسی را پاره میکند و تمام نوشتههای کتاب فارسی در میان شعلههای آتش خاکستر میشوند، نفسی میکشد و اندکی به خود میپیچد و خوابش میبرد. مادر تزریق میکند و خیره در چهره معصوم پسرش چشمهایش را برهم میگذارد…