رمانِ اولیور تویست، به قلم چارلز دیکنز، وضعیت مصیبتبار کودکان فقیر و کارگر را در مرکز توجه قرار میدهد. چارلز دیکنز در سیزدهسالگی، پس از به زندان افتادن پدرش در اثر قرض و ورشکستگی، برای تأمین مخارج خانوادهاش سالها ناگزیر به کار کردن در یک کارخانه کفشسازی شد. دیکنز رنجهای کودکی خود را در کاراکتر اولیور تویست ترسیم کرده است.
اولیور تویست کودکی یتیم است که از هنگام تولد در پرورشگاه بزرگ شده است. در نُهسالگی او را به نوانخانه میفرستند تا خودش نانش را بهدست آورد. مسئول نوانخانه، اولیور را برای کارگری به مردی تابوتساز میفروشد. زندگی پررنج اولیور مدام دشوارتر و رنجبارتر میشود. هیچگونه رحم و شفقتی نسبت به این کودک نحیف و دردمند روا نمیدارند. وجدان عمومی نسبت به کودک و کودکی حساسیت ویژهای ندارد
شبهنگام خانم ساوربری، همسر تابوتساز، اولیور را به رختخوابی کوچک و فرسوده که در گوشه کارگاه تابوتسازی قرار داشت، هدایت میکند. هوای کارگاه خفه و مرطوب است و بوی جسدهای مردگان را میدهد. اولیور در تنهایی و تاریکی شب، سنگینی عجیبی بر قلبش احساس میکرد. آرزو میکرد که بهجای این تختخواب در یکی از تابوتها به خواب ابدی فرومیرفت و علف روی تابوتش میرویید. او وقتی که از همهسو زیر جرح و ستم قرار میگیرد، ناله کنان زمزمه میکند:
هیچوقت کسی تشویقم نکرد. کسی دستم را نگرفت. تروخشکم نکرد، و هرگز نگفت دوستم دارد. امید برایم واژهای غریبه بود، تا چه برسد به واژههای امید به آینده! کدام آینده؟ بهیاد میآورم روزهایی را که خیلی بچه بودم اما مثل همه، مجبور بودم کار کنم. هروقت از کنار کلیسایی میگذشتم میایستادم، انگشتانم را بههم قلاب میکردم و با چشمانی بسته به سینه میفشردمشان و تندتند، کولیوار، جملههای درست و غلطی را سر هم میکردم و رو به خدا میگفتم: خدایا نمیشه تو زودتر از مردهشورا بیایی و منو ببری پیش خودت؟ میبینی که اینجا چه زندگی گهییه!