صدای تیک تیک ساعت کهنه دیواری ٤ صبح با سر و صدای پرنده کوکی که از اون خانه چوبی بالای ساعت بیرون می آید مرا یک لحظه به دوران کودکیم می برد و تلویزیون سیاه و سفید بالای تاقچه و شاهکار چارلز دیکنز “الیور تویست”.
به زمان حال برمی گردم در کافی شاپ ۲٤ ساعته محل که فقط سالمندان بازنشسته برای گپ زدن دور هم می آیند قهوه ام را تلخ و کافین دار سفارش میدهم. چشمانم خیره و حیران بر خطهای دفتر یادداشتم و فشار انگشتانم بر پیکر سفت قلم و تراوش مرکب سیاه از نوک تیز برانش میخواهد از حرکت باز ایستد و گله کند از تکرار مکررات آنچه درونم میخواهد به تحریر بکشد چرا که موضوع کودکان است. کودکان مقدمند! الیورهایی که فقط با گذشت از ١۸٣۸ تا ۲۰١٥ فقط نامشان عوض شده و داستان اسفبار چارلز هنوز ادامه دارد.
میثم در زندان بدنیا آمده و در نقاشی هایش دنیا گرد نیست. بلکه مربعی است با خطوط افقی و عمودی. مریم و سارا در کنار اتوبان گل و آدامس میفروشند. حامد ایدز دارد.
زهرای دو ساله در آغوش مادر معتاد است و تا دود تریاک و کراک به ریه های نازک و شکننده اش وارد نشود خوابش نمیبرد و افسوس اگر زهرا نخوابد مادر برای سیر کردن شکم خانواده٬ تنفروشی امشب را از دست میدهد. مهدی تنها نان آور خانه در زیر پل سید خندان با ترازوی شکسته توسط مامور شهرداری به خانه میرود.
صاحب مغازه موبایل فروشی وسایل واکس کفش رضا را با لگد به وسط خیابان پرت کرده و . . . گرمی و گداختگی آتش بیرحم مدرسه شین آباد تا ابد برصورت دخترکان خردسال شعله اش نمایان خواهد بود.*
پولهای کلان بازارخرید و کودکان بی سرپرست در پایتخت شهر به حساب واریز می شوند تا چند روز دیگر کودکان آقازاده های بالا شهر را صاحب لامبورگینی و پورشه و بنز برای جشن شب تولد کنند.
چهره و اندام کودکان در سیستان و بلوچستان و زاهدان مانند کودکان سودان و اتیوپی است. فقط نوع لاشخورش فرق دارد. آنجا لاشخور کودک را باچنگالهایش ربود ولی اینجا کرکسی به نام “آخوند”٬ و چه ساده و کودکانه بود ذهن من که فکر میکردم الیور تنها کودک بدبخت جهان است.*