شاید ضربه ی دست مرد لاغر آنقدر هم قوی نبود، اما پسرک همان طور با دستمال چرک و یک شیشه ی آبپاش کوچولوی داغون به دست نقش زمین شد.
تا موقعی که مرد سرش داد نکشید از جایش تکان نخورد. بعد خیلی آرام بدون توجه به ماشین هایی که پشت چراغ قرمز ایستاده بودند، بلند شد. شاید در لحظه ی اول بنظر خونسرد و بی خیال می آمد. اما می توانستی خستگی و کلافه گی زیادی را توی صورتش و حتا در حرکات شل و ول اش تشخیص بدهی.
مرد لاغر که خودش تعدادی اسباب بازی و خرده ریز در دست داشت، او را دوباره به سمت ماشین ها هل داد. چهره پسرک انگار که دردش آمده باشد، جمع شد، ولی باز تکان نخورد. مرد لاغر به پشت پسر کوچکتری را که همان جا کنارشان ایستاده بود و آنها را تماشا می کرد، ضربه ای زد. او به سمت اولین ماشین رفت و با آب پاش و دستمال در حالی قدش به زور به گوشه ی شیشه میرسید، مشغول تمیز کردن شد.
راننده به او پولی نداد و بوق زد و اشاره کرد کنار برود. پسرک ریزه میزه همانطور که از گوشه ی چشم به مرد لاغر نگاه می کرد، پس پسکی رفت. مردک دیگر کفرش درآمده بود، آمد جلو و تمام عقده اش با کشیدن پشت موی بلند و چرک تاب پسر بزرگتر که حالا مدت ها بود زل زده بود به اسفالت خیابان ، خالی کرد. چراغ سبز شد و ماشین ها به راه افتادند. سرم را چرخاندم . هنوز دیده میشدند. حسابی درگیر شده بودند و کلی بچه ی قد و نیم دست فروش آنها را دوره کرده بودند.
فقر روی زمین دراز کشیده بود و رنج او را به باد کتک گرفته بود. بالای سرمان پرچم های انتخابات و عکسهای بزرگ منتخبین با لبخند های مصنوعی و شعارهای پر از وعده و عیدشان زیر آفتاب و باد پیچ و تاب می خورد.*