زن، آنقدر ها هم مسن به چشم نمی آمد. اما خیلی خسته و لنگان لنگان در کنار پسر جوان قدم بر می داشت. به همین دلیل همان تکه راه کوتاه را هم از دم مینی بوسی که از آن پیاده شدند تا دم در ایستگاه مترو کمی طول کشید تا برسند. کنار پله های بلند و طولانی ایستاند، زن نفس عمیقی کشید. چشمهای بادامی زیبایش نشان می داد که از کشور همسایه آمده است. حتما گرفتار و دردمند. پسر جوان کمی مردد او را نگاه کرد. آنوقت یکی از دوکیسه ای را با خود داشت به دست زن داد و با لهجه ی خاصی گفت: گوش کن مادر! یک بار دیگر می گویم، همین پله ها را تا به آخر پایین می روی و وقتی به تراموا رسید، سوار می شوی و میتوانی جنسهایت را آنجا بفروشی. متوجه شدی؟ زن با حالتی کلافه و سرگردان سرش را به چپ و راست تکانی داد. دوباره چند لحظه ای سکوت شد و پسر انگار که از چیزی نگران است به زن خیره شد. بعد دست پاچه از توی کیسه ای که خود به همراه داشت، چندین بسته جوراب زنانه درآورد و داخل کیسه زن چپاند.
در همان حال گفت: این کار خوبی است، پولش خوب است. تازه می توانی یکی از بچه ها را هم با خودت بیاوری تا کمک ات باشند. بهتر از توی خانه ماندن است. تا ( او ) از زندان بیاید، همین کار هم غنیمت است.
فقط یادت باشد سعی کن با بقیه درگیر نشوی. همین که اسم بچه ها آمد، نگاه زن تغییر کرد. دست هایش کیسه را محکم فشار داد. پسر گفت: خوب! من دیگر می روم. شب همین ایستگاه می آیم دنبالت و بدو رفت.
زن پله ها را آرام آرام پایین می رفت. تمام دلش پیش بچه هایش بود که در خانه منتظرش بودند. با خودم فکر می کردم با فروش چند جفت جوراب چند شام و ناهار برای بچه هایش تهیه می شود؟ مدرسه؟ دوا و درمان؟ اسباب بازی؟ زن پایین و پایین می رفت. حالا دیگر بین جمعییت روسری ها و مانتوهای هم رنگ به سختی می توانستی تشخیصش بدهی. دوباره فکر کردم: کرایه خانه؟ لباس گرم؟ چه کسی پاسخگویی فقر و ناچاری او خواهد بود. پناهنده بود؟ یا قاچاق؟ یا؟ حالا باید در مترو و بین مردم چند نگاه تلخ و برخورد را به عنوان یک غربیه تحمل کند؟ من که بارها طعم ( خارجی ) بودن را چشیده بودم، یک مرتبه بی تاب شدم و بی اختیار داد کشیدم: صبر کن! از مردمی که بی اعتنا از کنارم می گذشتند، چند نفری سر برگرداندند و سعی کردند مسیر نگاهم را تعقیب کنند. زن دیگر بین جمعییت گم شده بود. *