لیلا یوسفی
در خانه شان را زدم. آنها همه باهم در همین خانه ی کوچک و محقر زندگی می کردند. معمولا این ساعت های غروب خانه بود و در را خودش باز می کرد و وسایل را تحویل می گرفت. گاه گاهی کمی خرت و پرت دست دوم اما تمیز و مرتب آماده می کردم و برایشان می بردم. می گفت: بعضی هایش را استفاده می کنم و بعضی هایش را می فرستم افغانستان برای بچه ها. او مثل بقیه ي افغان های جویای کار چندان خوش شانس نبود. دیگران توانسته بودند برای خودشان کاری در خیاطی یا کارگاه ها جور کنند، در این بین سهم او از کار زباله جمع کنی شده بود. حقوق ناچیز و ساعت کار طولانی میان محیطی آلوده و خطرناک. خودش یک روز موقع بردن زباله ها از من خواست که اگر خرت و پرت به درد بخوری دارم برایش ببرم. حقیقت اش چیزی در خانه نداشتم. آخر ما خودمان به زور وسایلی برای زندگی جور کرده بودیم. ولی فکر کردم اگر برآورده کردن این خواسته خوشحالش می کند، هر بار یکی دو بسته برایش جمع و جور کنم. از اینکه در خانه را شخص دیگری باز کرد، یکه خوردم.
- سلام
ـ سلام بفرما
- نصیب خانه است؟
ـ نصیب؟ نصیب رفته!
ـ کجا رفته؟
– افغانستان.
– کی برمی گرده، وقتی برگشت این بسته را لطفا…
حرفم را برید…
– نصیب دیگه بر نمیگرده.
-چرا؟
- برادر بزرگ ترش مسئول تمام خانواده اش بود، یک مرتبه تصمیم گرفت با همسر و بچه اش از راه دریای ترکیه فرار کند و به آلمان برود که با قایقشان در دریا غرق شدند. همین چند روز پیش بود. حالا مادر نصیب مانده و خواهر و برادر های کوچکتر. مادرش زمینگیر است. برای همین او برای همیشه رفت.
آنقدر آرام و شمرده صحبت کرد که فکر کردم شاید همه ی این داستان مصیبت وار را اشتباه شنیدم. سرجایم خشکم زده بود.
-این ها را برای نصیب آورده بودی؟ به ما می دهی؟
بدون کلمه ای حرف وسایل و لباس ها را به دستش دادم.
– چشمم به عروسک و ماشین که افتاد، دلم بیشتر گرفت و پرسیدم:
این اسباب بازی ها هم به دردت می خورند؟
نگاهی به چهره ی درهم کشیده ام کرد و با صبوری لبخندی زد.
– برای خواهر و برادر نصیب داده بودی؟ باشه، اینها را جدا میگذارم. این بار اگر کسی به افغانستان سر زد، برایشان می فرستم.
کمی بغض در گلویم آرام شد. در راه خانه با خودم فکر می کردم چطور می شود که دیگر سهم ما از دریای آبی و آفتاب درخشانش سیاهی بر زندگی مان نباشد؟