برای انجام امری به دبیرستانی در مرکز شهر استکهلم رفتم. زنگ تفریح بود. به طبقه ۲ رفتم که معلمی را ببینم. توی راهرو چند جوان آشنا را دیدم که چندی قبل با آنها کار میکردم. دورم حلقه زدند و حال و احوال کردیم. یکی از آنها دعوت کرد که اول ماه مه به خانه اش بروم چون تولدش را میخواست جشن بگیرد. پرسیدم آیا میتواند روزش را تغییر بدهد چون اول ماه مه برای من مهم است و میخواهم در مراسم روز جهانی کارگر شرکت کنم. در مورد این روز نشنیده بودند. قدری توضیح دادم و کمی از تاریخچه آن گفتم. یکی از جوانان که می دانست من فعال کودکان مقدمند هستم پرسید آیا از طرف کودکان مقدمند به مراسم میروم جواب دادم آری. پرسید کودکان چه ربطی به روز کارگر دارند. و این سوالی است که بارها از ما فعالین کودکان مقدمند پرسیده اند. گفتم از شما ۵ نفر که همه پیشینه افغان دارید و در ایران به دنیا آمده اید و یا بیشتر سالهای عمرتان را در آنجا گذرانده اید همگی در کودکی کار کرده اید اینطور نیست؟ خوب معنیش اینه که از اولیهترین حقوق یک انسان قرن ۲۱ محروم بودید. یعنی به جای رفتن به مدرسه و ساختن آینده تان به جای کسب علم و دانش به انجام کارهای شاق و بسیار سنگین مشغول بودید. معنی اش اینه که کودکی نداشتید. یعنی تفریحی نداشتید. اسباب بازی نداشتید، حتی از یک وعده غذای گرم دائمی محروم بودید. تغذیه مناسب رشدتون نداشتید. یعنی نتوانستید مثل یک انسان قرن ۲۱ زندگی کنید. هر آنچه حق یک کودک است یعنی یک زندگی مرفه، شاد و انسانی از شما سلب شده. اینطور نیست؟
گفتم همه شما گواه زنده هستید که باید وضعیت کودکان تغییرکند . تنها کاری که از دستمان برمیاید برای تغییر این وضع و پایان دادن به کار کودکان اعتراض است. تنها صلاح ما این است که با نیروی مردم به این اوضاع خاتمه دهیم.
همهمه دانش آموزان کم شده بود. خیلیها به کلاسشان برگشته بودند. ۳ تا از جوانها باقی ماندند و چند صباحی دیگر صحبت کردیم. موسی گفت از ۵ سالگی با پدرش به کفش دوزی میرفته. مواد سمی و غیر استاندارد که در تهیه کفش استفاده میشود، باعث شد پدرم بیمار شود. دائم سرفه میکرد و بعد احتمالا سرطان گرفت. مدت کوتاهی مریض بود و مرد. گفت پولی برای مداوایش نداشتیم. دستان خودش را نشان داد. ناخنهایش خوردگی داشت. انگار مادهای بخشهایی از انگشتانش را سوزانده بود. گفت از مواد کفش دوزی دستانش به این روز افتاده.
رو به عصمت کردم، گفتم یادته گفتی با چرخ خیاطی بزرگ شدی؟ گفت آره ۶ سالم بود وقتی شاگرد کارگاه خیاطی شدم. اول باستی روی چارپایه میرفتم که قدم به چرخ خیاطی برسد. بعد ۱۲ سال کار در آنجا دیگه خودم مینشستم روی صندلی و خیاطی میکردم. گاهی تا ۱۶ ساعت در روز کار میکردم. براش خانه شاگردی هم میکردم. عصمت گفت همیشه بخشی از پول را برام به اصطلاح پس انداز میکرد که هرگز به دستم نرسید. خورد و برد.
کارم را به پایان رساندم و مدرسه را ترک کردم. هر ۵ جوان گفتند در راهپیمایی روز جهانی کارگر شرکت
در راه برگشت٬ به سالهای طولانی کار کردن با جوانانی که تنها به سوئد می آیند فکر میکردم. به میلیونها کودکی که فقط در ایران وحشیانه استثمار میشوند، به دخترانی که از خانوادههای مذهبی و متعصب فرار میکنند و به خانههای امن پناه میبرند. به سرگذشت نوجوانان زیادی در طی ۱۶ سال کار به عنوان مددّکار اجتماعی گوش کرده بودم فکر کردم. به کودکانی که قبل از مهاجرت جزو محرومترین کودکان دنیا بودند. کودکانی که بطور دائم مورد تحقیر قرار گرفته اند و کودک حساب نشده اند هیچ امنیت و آرامشی را تجربه نکرده اند. حقی برای آموزش، بازی و استراحت نداشتند و توسط حکومتهایی مثل داعشیان ایران، استثمار شده اند. به تراژدیهای غم انگیزی گوش کرده ام که نمیباید زندگی نام میداشت. به مصیبتهایی به اسم زندگی که زندگی نیستند.
به دنیای ظالمی که هیچ کودکی نمیبایست تجربه کند. هر سال که میگذرد جوانان که فرار میکنند و به اروپا میآیند، آسیب دیده تر و با چمدانی از درد، رنج و تجارب دردناکتر و غیر انسانی تری به آیندهای نامعلوم پا میگذارند. کودکانی که شاید هرگزنتوانند مانند یک انسان عادی و یک شهروند معمولی زندگی کنند حتی اگر در پناه و امنیت قرار گیرند. وقتی هم به اروپا میآیند به دلیل محرومیت در کودکی و عدم دسترسی به آموزش و پرورش، چندین سال از هم سنّهای خود در جامعه عقب تر هستند و امیدی به آیندهای روشن ندارند.
کارفرمایان و حکومتها برندگان اصلی کار کودکان هستند و سعیشان این است که کار کودک را عادی جلوه دهند. کودک کارگرحق خود را نمیداند. اعتراض نمیتواند بکنند. ضعیف است و آسیب پذیر. درسکوت فرمان میبرند، کار میکنند و ثروت تولید میکنند. سنّ کار کودک در جهان به ۴ سال پایین آمده است. یعنی زمانی کودک فقط بتواند شئی را حمل کند و توانائی حرکت کردن داشته باشد استسمارش شروع میشود و زندگی انسانیاش پایان میابد.
به امیر فکر کردم. جوانی که وقتی پیش ما آمد ۱۵ سال داشت. انگشتانش همیشه درد میکرد و ورم داشت. از ۷ سالگی پای دار قالی نشسته و میگفت کارش خیلی خوب است. میگفت در زیرزمین سردی سالها به بافتن قالی مشغول بوده. امیر جثه نحیفی داشت و ماهها طول کشید تا توانست به من اعتماد کند و مطمئن شد که ما قصد آزار او را نداریم. او هرگز از ته دل نمیخندید و به اطرافیانش به سختی اعتماد میکرد. بی سواد بود و در مدرسه در یاد گیری مشگل داشت.
به کودکانی فکرک کردم که در ایران باید غذایشان را در زباله جمع آوری کنند. زباله گرد هستند و از طریق کار خاموش، پر خطر و تقریبا بدون مزد ثروتهای هنگفتی به جیب مافیای زباله و شهر داری میریزند. کودکان محرومی که توسط مافیای سپاهٔ پاسداران و بسیج به اسم خیرات و مبرات و در راه خدا به کارهای شاق کشیده میشوند. به کارتن خوابان، نوزادانی که فروخته میشوند. . .
زندگی بیش از ۷ میلیون کودک که طبق آمار دولتی در سال ۹۲ از چرخه تحصیل باز مانده اند، فقط در ایران اسلامی در اثر کار و استثمار وحشیانه حکومتی و کارفرمایان، در اثر اعتیاد، فقر و هزار درد و بلای دیگر به تباهی کشیده شده است. کودکی میلیونها دختر با فتوای آیت اللههای ریز و درشت از آنها گرفته شده است و آنها عملا به بردگان جنسی تبدیل شده اند.
پیوند روز جهانی کارگر با حقوق کودک مثل روز روشن است. هیچ بهبودی در زندگی کودکان محروم و تحت استثمار سیستم موجود حاصل نخواهد شد اگر جهان متمدن، انسان مدرن قرن ۲۱ نتواند متشکل شود و به قدرت خود باور کند. این وضع فلاکت بار کودکان با اعتراض وسیع و متشکل اقشار مردم است که تغییر خواهد کرد.
روز کارگر را به روز کیفر خواست کودکان کار علیه سیستم موجود بایستی تبدیل کرد و خواهان آزادی فعالین کودکان از زندانهای مخوف حکومت اسلامی شد.
خواهان آزادی بدون قید و شرط بهنام ابراهیم زاده، سعید شیرزاد و تمامی فعالین حقوق کودک و زندانیان سیاسی شد.*