برویم سر اصل مطلب، بر سر دردی که این روزها کابوس زندگی میلیونها کودک از کشور سوریه شده است. جنگ و اثرات مخربش و خشونتهای حاصل از آن چیزی نیست که با آتش بس و صلح بسرعت از میان برود. اما سخنم بر روی خشونت های بی صدایی است که سالهاست برای کودکان فریاد میزنیم.
می خواهم زندگی یک از آنها را دنبال کنم؛ از زیر باران بمب و موشک نجات پیدا کرده است. شانس آورده که همه خانواده زنده هستند و در کنار هم. بخت با آنها یاری می کند و از مرز هم می گذرند و بجای رفتن به کمپها٬ به کلانشهری می رسند. این کلانشهر در کشور همسایه آنها ترکیه قرار دارد. جایی برای زندگی پیدا می کنند. تعداد افراد خانواده زیادا ست. اقلا شش یا هفت بچه قد و نیم هستند. مردان و پسران شغلی مثل خیاطی یا کار در کارگاهی پیدا کردند. این واقعا ایده آل ست! اما زنان و دختران خانواده چه می شوند؟ آنها ناموس هستند و حق خروج از خانه را ندارند. آنها نمی توانند کار کنند. از جامعه ای مذهب زده و تفکری مرد سالار به آوارگی افتادند. راه دوری را طی نکردند. دوباره گرفتار این تفکر هستند این بار در یک کشور غریبه که ناسیونالیستم اسلامی هر روز به زندگی آنها با رفتارهای زشت تلنگر می زند مواجه شدند، دختر شانزده ساله خانواده نمی تواند به زبان جدید درس را شروع کند. نمی تواند با کسی ارتباط بگیرد. از طرفی (نان خور) اضافه هم محسوب می شود. خانواده با او با خشونت رفتار می کنند، حتی برادرهای کوچک تر او حق دارند به او دستور بدهند. اما او سراپا پر از شور نوجوانی و عشق و کنجکاوی است.
شبی در خانه٬ مادر به پدر شکایت می برد: دختر مدام در اینترنت است. روسری های رنگی می بندد و خودش را آراسته می کند. بلند می خندد و می خواهد از خانه بیرون برود. پدر احساس خطر می کند. برای حبس و در بند کشیدن بیشتر چه می تواند بکند.
کتک هم جوابگو نیست. به این نتیجه می رسند٬ چه اسارتی بهتر از مکتب قرآن برای دخترک. آنجا مدام زیر نظر خواهد بود. وقت ورود موبایل و وسایل ارتباطی را می گیرند و در آنجا با وجود کامپیوتر فقط به بعضی صفحات و سایتها دسترسی دارند. حق ملاقات هفته ای یک بار است. حتی با خانواده اش هم رابطه اش قطع می شود. به او لباس و غذا و جای خواب مناسب می دهند، تنها چیزی که از او می خواهند حفظ کردن قرآن است، شش ساعت در روز.
حبس جدید آغاز می شود. با آغوش باز این دختران بی پناه را برای بردگی اسلامی و در خدمت تفکر ضد زن و کودک می پذیرند. دخترک را به آنجا می سپارند و حتی سراغی از او هم نمی گیرند.
دخترک برایم تعریف کرد که کسی چشم دیدن او را ندارد و گاهی دلش می خواسته که واقعا به خانه باز گردد. خواهش کرده و سعی کرده با خانواده اش ارتباطی بگیرد. اما آنها او را پس زدند.
می گوید: زندگی ام در شهر خودمان حلب در سوریه چنین نبود. آنجا آزاد تر بودم. به من می گفت که دلم میخواهد ساعتها برقصم، دوست دارم کلاس موسیقی بیایم. دوست دارم آواز بخوانم. اما نمیتوانم، من یک زن هستم! یک زن مسلمان! من باید شکر گزار باشم که در جنگ نمرده ام! و به این دلیل باید در خدمت خدا باشم. اما من فکر میکنم که چیزهای دیگری را هم دوست دارم. اما گفتنش همیشه گناه است. روزی که از هم جدا می شدیم. همدیگر را در آغوش گرفتیم. مرا بوسید و دستش را به موهایم کشید و گفت: شما در کلاس موسیقی به ما خیلی چیزها یاد دادید. کاش که همیشه ادامه داشت. من دیگر شما را نمی بینم. اما از خنده های شما و موهای باز و لباسهای راحت و دلخواهت لذت بردم. فهمیدم که می شود طور دیگری زندگی کرد و آزاد بود. شاید یک روزی منهم بتوانم خودم تصمیم بگیرم. آن وقت همه چیز فرق خواهد کرد. مگر نه؟*